رویدادهای مهم تیر
سلام آوای طنین انداز زندگیم
1 تیر به اتفاق خانواده من دست جمعی رفتیم پیک نیک .
شاگرد مغازه بابا رضا رو هم با خودمون بردیم آخه شما خیلی دوسش داری اسمش بهنام ولی شما صداش میکنی بن بن .
از شهر خارج شدیم و یه جای سر سبز نگه داشتیم و بابا رضا هم مشغول پختن ناهار شد و شمام گیر داده بودی به آتیش و هی هیزم ها رو باچوب بهم می ریختی بعد از اونم تا تونستی به خاک و سنگ و.... دست زدی .شانس آوردم از رودخونه فاصله داشتیم و گرنه شما می خواستی آب بازی کنی.
بعد از ناهار رفتیم سمت سد تا چای و میوه و تنقلات رو اونجا بخوریم .با دیدن اون همه آب از خودت بی خود شده بودی و تا غافل می شدیم می رفتی سمت آب،موقع برگشت خیس آب شده بودی،سریع بردمت تو ماشین و لباسات رو عوض کردم.شمام گریه می کردی و دوست داشتی باز بری آب بازی.
با وجود شیطنتای زیاد شما روز خیلی خوبی بود.
3 تیر امتحانات بابا مهدی تموم میشد واسه همین صبح زود با مامانی و خاله ها با اتوبوس برگشتیم تهران.خدا رو شکر تا تهران خوابیدی و اصلا اذیتم نکردی.از ترمینال رفتیم خونه خاله مهدیه آخه قرار بود واسه عمو محسن تولد بگیره.بابا مهدی بعد از دادن آخرین امتحانش ساعت 12 اومد خونه خاله و ساعت 3 هم رفت فرودگاه که بره ماموریت.راستش رو بخوای خیلی ناراحت شدم هنوز همدیگه رو ندیده باز باید جدا می شدیم .ولی خب چاره ای نداشتیم شرایط کاری بابا اینجوریه دیگه.
چهارشنبه 4 تیرم تولد عمو محسن بود.شب قبلش شما رو خوابوندم و تا دیر وقت با خاله مشغول درست کردن دسر و غذاها بودیم.خدا رو شکر به خوبی و خوشی برگزار شد و به همه مهمونا خیلی خوش گذشت.فقط جای بابا خالی بود.
تو عکسای پایین شما رفتین لباس علی رضا (پسر خواهر شوهر خاله مهدیه)رو پوشیدی،چقدرم که اندازه است برات خخخخخ.
مشغول تماشای برنامه مورد علاقه ات خندوانه هستی.قربونت برم با این همه جذبه و جدیتت نفسم.
هفته بعدش یکی دو روزی رفتیم خونه مامان مصی،یه روزش بنیتا اونجا بود به همراه روروئکش،به خدا از نفس افتادم از بس اونجا مراقبت بودم .
اولش بنیتا سوار رورو ئکش بود،تا می دیدی داره به سمتت میاد از ترس اینکه مبادا چرخ هاش بخوره به پات فورا میومدی رو مبل می شستی پاهات رو می گرفتی بالا و هی نق میزدی که نیاد سمتت. فدای پسر جون دوستم بشم من
یکم که گذشت برای اینکه ترست بریزه بهت گفتم بره پشت روروئک و آروم بنیتا رو هولش بده انقده از این کار خوشت اومده بود که یه نیم ساعتی مشغول بودی .
الهی دورت بگردم تو حین بازی با بنیتا صدای موزیک شنیدی ،دیگه سر از پا نمی شناختی.
بعدش که بنیتا اومد پایین شما همش می رفتی سوار روروئکش می شدی منم چون می دونستم عمه ملیحه زیاد خوشش نمیاد به وسایل بنیتا دست بزنی با هر ترفندی سعی می کردم بیارمت بیرون ولی مگه گوشت بدهکار بود،با خونسردی تمام کارت رو انجام می دادی.خلاصه که من کلی حرص خوردم اونجا
بابا عصریش که حال و روز منو و شیطونیای بیش از اندازه شما رو دید بردمون پارک تا هم شما بازی هم من استراحت کنم.
شمام که بیشتر با وسایل ورزشی پارک بازی کردی تا تاب و سرسره.
16 تیرم خاله اینا رو دعوت کردم افطاری اومدن خونمون .کلی گفتیم و خندیدیم و قبل افطارم رفتیم بیرون یه دوری زدیم .نمی دونم چرا انقدر سرم گیج می رفت شمام چپ و راست میومدی شیر می خوردی.بعد از افطار به حدی حالم بد شد که بابا منو رسوند بیمارستان .دکترم دعوام کرد که چرا روزه می گیری و سرم و آمپول نوشت.شانس آوردم خاله اینا خونمون بودن و مراقب شما بودن عشق من.
23 تیر چون حال من از اون شب بد شد و بعدشم که سرما خوردم شدیدا،واکسن شما عقب افتاد و بالاخره 23 تیر با خاله مهدیه رفتیم مرکز بهداشت تا واکسنت رو بزنیم.(کلی عکس ازت گرفته بودیم ولی متاسفانه همشون از حافظه دوربین پاک شدن)
از استرس واکسنت شب قبل اصلا خوابم نبرد .آخه خیلی از تب بالا و دردش شنیده بودم .وقتی رسیدیم اونجا قد و وزنت چک کردن بعدم رفتیم تو صف تا نوبتمون بشه.الهههههی برات بمیرم تا سرنگ رفت تو پات جیغت رفت هوا بعدم که دوباره به دستت زد گریه ات بیشتر شد.خلاصه تا برسیم تو ماشین فقط اشک می ریختی .خاله برات توپ و اسباب بازیات رو آورده بود یکم آروم شدی.تا رسیدیم خونه به پات اشاره می کردی و می گفتی درد،درد جیگرم کباب میشد برات و منم گریه می کردم .موقع راه رفتن هم پنجه پات رو زمین میزاشتی و به زور راه می رفتی.شب اول تب نکردی ولی روز دوم فقط گریه می کردی و هیچیم نمی خوردی تبتم همش بالا پایین می شد.داشتم دیونه می شدم بابام که قربونش برم دیرتر از همیشه اومد خونه از دست اونم شاکی شده بودم حسابی.تا اومد شروع کردم به غر زدن سرش بعدم زدم زیر گریه آخه تبت رفته بود بالا منم می ترسیدم که مبادا تشنج کنی.
بیچاره هیچی نگفت بهم و دلداریم داد بعدم آماده شدیم رفتیم دکتر.بهمون گفت هیچ مشکلی نیست و فقط به خاطر واکسنه ،شیاف داد تا برات بزارم.اومدیم خونه شیاف گذاشتم و خدا رو شکر کم کم تبت قطع شد.
ولی اون روز تا موقعی که تبت قطع بشه هزار بار مردم و زنده شدم.الهی همیشه سالم و تندرست باشی همه وجودم.
اینام یه سری دیگه از عکسات که با هم رفته بودیم پارک.
حواست به پسر بچه هایی بود که با هم بازی می کردن .
بالاخره با این دخمل کوچولو دوست شدی و توپت رو دادی،آخه اولش هر چی اومد پیشت محلش نزاشتی.
سی ثانیه نشده باز پسش گرفتی.خخخخخخخخخخ
آخر سرم توپ رو زدی زیر بغلت رو رفتی پیش پسر بچه ها که خیلی ازت بزرگ تر بودن.چه می شه کرد هم روابط عمومیت بالاست هم پشتکارت.
برایت روزهای خوب دعا می کنم
روزهای خوب شما ربط عجیبی دارد به حال خوب من