کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

پسر دوست داشتنی من کیان

رویدادهای مهم تیر

1393/7/29 1:29
نویسنده : مامان کیان
1,187 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آوای طنین انداز زندگیم

1 تیر به اتفاق خانواده من دست جمعی رفتیم پیک نیک .

شاگرد مغازه بابا رضا  رو هم با خودمون بردیم آخه شما خیلی دوسش داری اسمش بهنام ولی شما صداش میکنی بن بن .

از شهر خارج شدیم و یه جای سر سبز نگه داشتیم و  بابا رضا هم مشغول پختن ناهار شد و شمام گیر داده بودی به آتیش و هی هیزم ها رو باچوب بهم می ریختی بعد از اونم تا تونستی به خاک و سنگ و.... دست زدی .شانس آوردم از رودخونه فاصله داشتیم و گرنه شما می خواستی آب بازی کنی.

بعد از ناهار رفتیم سمت سد تا چای و میوه و تنقلات رو اونجا بخوریم .با دیدن اون همه آب از خودت بی خود شده بودی و تا غافل می شدیم می رفتی سمت آب،موقع برگشت خیس آب شده بودی،سریع بردمت تو ماشین  و لباسات رو عوض کردم.شمام گریه می کردی و دوست داشتی باز بری آب بازی.

با وجود شیطنتای زیاد شما روز خیلی خوبی بود.

3 تیر امتحانات بابا مهدی تموم میشد واسه همین صبح زود با مامانی و خاله ها با اتوبوس برگشتیم تهران.خدا رو شکر تا تهران خوابیدی و اصلا اذیتم نکردی.از ترمینال رفتیم خونه خاله مهدیه آخه قرار بود واسه عمو محسن تولد بگیره.بابا مهدی بعد از دادن آخرین امتحانش ساعت 12 اومد خونه خاله و ساعت 3 هم رفت فرودگاه که بره ماموریت.راستش رو بخوای خیلی ناراحت شدم هنوز همدیگه رو ندیده باز باید جدا می شدیم .ولی خب چاره ای نداشتیم شرایط کاری بابا اینجوریه دیگه.

 

چهارشنبه 4 تیرم تولد عمو محسن بود.شب قبلش شما رو خوابوندم و تا دیر وقت با خاله مشغول درست کردن دسر و غذاها بودیم.خدا رو شکر به خوبی و خوشی برگزار شد و به همه مهمونا خیلی خوش گذشت.فقط جای بابا خالی بود.

تو عکسای پایین شما رفتین لباس علی رضا (پسر خواهر شوهر خاله مهدیه)رو پوشیدی،چقدرم که اندازه است برات خخخخخ.

مشغول تماشای برنامه مورد علاقه ات خندوانه هستی.قربونت برم با این همه جذبه و جدیتت نفسم. بوس

هفته بعدش یکی دو روزی رفتیم خونه مامان مصی،یه روزش بنیتا اونجا بود به همراه روروئکش،به خدا از نفس افتادم از بس اونجا مراقبت بودم .

اولش بنیتا سوار رورو ئکش بود،تا می دیدی داره به سمتت میاد از ترس اینکه مبادا چرخ هاش بخوره به پات فورا میومدی رو مبل می شستی پاهات رو می گرفتی بالا و هی نق میزدی که نیاد سمتت. فدای پسر جون دوستم بشم منمحبت

یکم که گذشت برای اینکه ترست بریزه  بهت گفتم بره پشت روروئک و آروم  بنیتا رو هولش بده انقده از این کار خوشت اومده بود که یه نیم ساعتی مشغول بودی .

الهی دورت بگردم تو حین بازی با بنیتا صدای موزیک شنیدی ،دیگه سر از پا نمی شناختی.

بعدش که بنیتا اومد پایین شما همش می رفتی سوار روروئکش می شدی منم چون می دونستم عمه ملیحه زیاد خوشش نمیاد به وسایل بنیتا دست بزنی با هر ترفندی سعی می کردم بیارمت بیرون ولی مگه گوشت بدهکار بود،با خونسردی تمام کارت رو انجام می دادی.خلاصه که من کلی حرص خوردم اونجاغمگین

بابا عصریش که حال و روز منو و شیطونیای بیش از اندازه شما رو دید بردمون پارک تا هم شما بازی هم من استراحت کنم.

شمام که بیشتر با وسایل ورزشی پارک بازی کردی تا تاب و سرسره.

16 تیرم خاله اینا رو دعوت کردم افطاری اومدن خونمون .کلی گفتیم و خندیدیم و قبل افطارم رفتیم بیرون یه دوری زدیم .نمی دونم چرا انقدر سرم گیج می رفت شمام چپ و راست میومدی شیر می خوردی.بعد از افطار به حدی حالم بد شد که بابا منو رسوند بیمارستان .دکترم دعوام کرد که چرا روزه می گیری و سرم و آمپول نوشت.شانس آوردم خاله اینا خونمون بودن و مراقب شما بودن عشق من.

23 تیر چون حال من از اون شب بد شد و بعدشم که سرما خوردم شدیدا،واکسن شما عقب افتاد و بالاخره 23 تیر با خاله مهدیه رفتیم مرکز بهداشت تا واکسنت رو بزنیم.(کلی عکس ازت گرفته بودیم ولی متاسفانه همشون از حافظه دوربین پاک شدن)

از استرس واکسنت شب قبل اصلا خوابم نبرد .آخه خیلی از تب بالا و دردش شنیده بودم .وقتی رسیدیم اونجا قد و وزنت چک کردن بعدم رفتیم تو صف تا نوبتمون بشه.الهههههی برات بمیرم تا سرنگ رفت تو پات جیغت رفت هوا بعدم که دوباره به دستت زد گریه ات بیشتر شد.خلاصه تا برسیم تو ماشین فقط اشک می ریختی .خاله برات توپ و اسباب بازیات رو آورده بود یکم آروم شدی.تا رسیدیم خونه به پات اشاره می کردی و می گفتی درد،درد جیگرم کباب میشد برات و منم گریه می کردم .موقع راه رفتن هم پنجه پات رو زمین میزاشتی و به زور راه می رفتی.شب اول تب نکردی ولی روز دوم فقط گریه می کردی و هیچیم نمی خوردی تبتم همش بالا پایین می شد.داشتم دیونه می شدم بابام که قربونش برم دیرتر از همیشه اومد خونه از دست اونم شاکی شده بودم حسابی.تا اومد شروع کردم به غر زدن سرش بعدم زدم زیر گریه آخه تبت رفته بود بالا منم می ترسیدم که مبادا تشنج کنی.

بیچاره هیچی نگفت بهم و دلداریم داد بعدم آماده شدیم رفتیم دکتر.بهمون گفت هیچ مشکلی نیست و فقط به خاطر واکسنه ،شیاف داد تا برات بزارم.اومدیم خونه شیاف گذاشتم و  خدا رو شکر کم کم تبت قطع شد.

ولی اون روز تا موقعی که تبت قطع بشه هزار بار مردم و زنده شدم.الهی همیشه سالم و تندرست باشی همه وجودم.بوس

اینام یه سری دیگه از عکسات که با هم رفته بودیم پارک.

حواست به پسر بچه هایی بود که با هم بازی می کردن .

 

بالاخره با این دخمل کوچولو دوست شدی و توپت رو دادی،آخه اولش هر چی اومد پیشت محلش نزاشتی.

سی ثانیه نشده باز پسش گرفتی.خخخخخخخخخخخندونک

آخر سرم توپ رو زدی زیر بغلت رو رفتی پیش پسر بچه ها که خیلی ازت بزرگ تر بودن.چه می شه کرد هم روابط عمومیت بالاست هم پشتکارت.خنده

برایت روزهای خوب دعا می کنم

روزهای خوب شما ربط عجیبی دارد به حال خوب من

 

 

پسندها (3)

نظرات (17)

مامان کارن(رزیتا)
29 مهر 93 11:57
جوونم کیانی ماشالا به این پسر که روز به روز خوردنی تر میشه ولی حیف مامانی دیر به دیر آپ می کنه ما دلمون تنگ میشه براتون
مامان پارمیس و پارسا
30 مهر 93 20:55
سلاااااااااااااااااااااااااااااااام عشق خاله وای که چقدر دلم واست تنگ شده بود دست مامانی درد نکنه که بالاخره یه پست جدید گذاشت قربون اون بن بن گفتنت شیرین زبونم
مامان پارمیس و پارسا
30 مهر 93 20:59
ای جاااااااااااااااان که شما هم مثل پارسا عاشق بازی با خاک و سنگ و آب و..... هستی. برعکس پارمیس که اینقدر وسواسی بود قربون اون تی وی دیدنت بشم من. این همه با دقت!! ای جان که پسرمون از دختر عمه اش میترسیده اون عمه خانمت هم خیلی دلش بخواد کیان خوشگلمون دست به وسایلشون بزنه
مامان پارمیس و پارسا
30 مهر 93 21:04
فسقلیه من که دخترا رو تحویل نمیگیری بخورمت ؟!!! وااااااااااااااای الی جون بمیرم اون روز که حالت بد شده بود رو یادمه چقدر حرصمون دادی. ایشالا که هیچوقت مرضی به سراغتون نیاد خدا رو شکر که واکسن کیان جون هم بسلامتی زدی .این واکسن 18 ماهگی واقعا بچه ها رو اذیت میکنه خیلی خیلی دوستون دارم همیشه خوش و سلامت باشید
مامان بردیا شیطون
4 آبان 93 14:11
فدای این گل پسر بشم من پس حسابی بهت خوش گذشته..... قربونت برم ماشالا هر روز نازتر میشی
اعظم
4 آبان 93 15:13
وای که چقدر دلم برای این آقا کوچولو تنگشده بود عزیزم چقدر خندیدم دیدم توپشو داده و سریع پس گرفته
اعظم
4 آبان 93 15:14
جدیتتو برم من عزیزه دلم چه ناز نشسته داره تلویزیون میبینه
اعظم
4 آبان 93 15:14
نبینم دیگه مریضیتو قربونت برم چقدر بده بچه ها مریض باشن من تنهایی چه کنمم
اعظم
4 آبان 93 15:15
راستی فکرنمیکنی یکم عقبی تو خاطره نوشتن آخه قربونت الا آبان شده دیگه اونوقت تیرحال کردی چه خواهرشوهر بازی درآوردم
اعظم
4 آبان 93 15:16
عزیزم خودت خوبی ؟چرا از خودت ننوشتی دلم یه ذره شده بدونم در چه حالی آخه
مامان حلماجان
6 آبان 93 21:19
سلام به روي ماه وعزيزت كيان جونم دلم خيلي واست تنگ شده بود ناقلا كجا بودي آخه به شما هم ميشه گفت داممممممماد ببخش عزيزم كه دير واست نظر ميذارم يه بار اومدم ديدم پست قشنگت رو ولي فرصت نشد دست مامان الهه درد نكنه كه تقريبا هيچي رو از قلم ننداخته فكر كنم همه كاراي بامزه وشيطنتانم تو دل وجيگر من عسلم به خاطر ناراحتي بعد از واكسنت هم دلم سوزيد ولي خدارو شكر كه به خير گذشته الهه جونم خسته نباشي به خاطر نبودنهاي آقا مهدي هم ناراحت نباش زندگي اينه ديگه ميبوسمتون
مامان امیرحسین
10 آبان 93 10:13
سلام..خوشمل خاله خوبی؟ الهه جون زود به زودتر اپ کن..الام تو ابان هستیما البته میدونم با بزرگتر شدن وروجکا ادم کمتر به بقیه کاراش میتونه برسه.. راستی ماهم نینی وبلاگی شدیما...سر بزن به ادرس جدیدمون
مامان امیرحسین
10 آبان 93 10:15
آآقربون اون پسر شیطونم..خوب داری شلوغ کاری میکنیا گل پسر... عکسهایی که توش شیطنت میکنی رو بیشتر میدوستم.. خلاصه که ما بسی بسیار دوستون داریم و تمام
عالمه
11 آبان 93 14:26
سلام گلم خوبی کوچولوت خوبه؟ببوسش ماشاالله بزرگ شده ونازتر از قبل
اعظم
19 آبان 93 11:48
خصوصی عزیزم
اعظم
19 آذر 93 18:23
سلام عزیزه دلم خوبی؟اوضاع روبراهه ؟ چرا نیستی دیگه دلم برات یه ذره شده یه خبر از خودت بده عزیزم
ماهان کوچولو
24 آذر 93 14:39
سلام خوشگله خاله معلومه حسابی بهت خوش گذشته همیشه شاد باشی دلم برات خیلی تنگ شده بود روی ماهتو میبوسم